سفر به دوران دایناسورها
به گزارش مجله سویگل، زندگی کردن با مردم قبیله بدوی هدزا در کشور تانزانیا اصلا کار ساده ای نیست آنها مردم عجیبی هستند که از کل موهبت های تکنولوژی فقط از لباس های کهنه، شلوارهای نیمه پاره و صندل های درجه چندم استفاده می نمایند و از دنیا خارج دل خوشی ندارند.
به گزارش خبرنگاران، این مردم حتی اگر به شما اجازه بدهند مدتی مهمان شان باشید، باز هم کار سخت می گردد چون قرار است شما با آدم هایی معاشرت کنید که کندوهای عسل را با زنبورهایش می جوند و شکار کردن میمون با نیزه سمی جزو وظایف روزمره شان است.
سوزان پورت نوی، دختر ماجراجوی گردشگر یکی از کسانی است که دل به دریا زده و مدتی مهمان مردم قبیله هدزا شده است. خاطره های او از یک روز زندگی در کنار مردم این قبیله بدوی در هافینگتن پست منتشر شده است. اگر دوست دارید چند ساعت را با مردم یک قبیله بدوی بگذرانید، این گزارش را از دست ندهید.
با ماشین جیپ و یک مترجم راهی منطقه ها بکر کشور تانزانیا و محل زندگی مردم هدزا شده ام. از نزدیک ترین آبادی تا محل زندگی این مردم باید دو ساعت رانندگی کرد، آن هم در جاده ای که تمام مسیرش پر از تپه های قرمزرنگ خاک رس است.
شرایط جاده و ماشین آن قدر بد به نظر می رسید که فکر کردم هرلحظه امکان دارد بدنم از هم متلاشی گردد، باد داغ و وحشتناکی می وزید و گرد و خاک قرمز رنگ همه جا را گرفته بود. جایمان به نظر امن می رسید. ما سوار بر یک خودروی بزرگ مثل جیپ شده بودیم و همین خیالمان را تا مقدار ای راحت می کرد. با این وجود، لایه ای از خاک رس تمام سر و رویمان را گرفته بود و حالمان را بد می کرد.
عوارض ورود به منطقه: بز!
دختر ماجراجو و همراهانش قرار است به ملاقات یکی از قبایل اولیه و عجیب جهان بروند. برای این مردم، شکار و خوراک مهم ترین مسائل هستند. به همین دلیل هم هست که بابت حق ورود این گردشگران پولی از آنها نمی گیرند.
این طور که سوزان پورت نوی می گوید: برای اینکه بتوانم مدتی را با این مردم سپری کنم، باید نوعی حق عضویت می پرداختم. انگار پول نقد زیاد به درد این مردم نمی خورد، چون به جای پول از من خواستند یک بز به عنوان حق الزحمه به آنها بدهم، من هنوز نمی دانم که این جانور به چه درد مردم هدزا می خورد اما این کار به نظر یک رسم خاص می آید.
ورود به قبیله، بفرمایید چپق!
استقبال از دخترک جوان راه و رسم خاص خودش را دارد که اصلا تجملاتی نیست. برای مردم قبیله ای که در پرجمعیت ترین زمان، کمتر از هزار نفر جمعیت دارد و روش زندگی شان از هزاران سال پیش تغییر چندانی ننموده، تجملات آن قدرها هم موضوع قابل درکی نیست.
سوزان درباره لحظه ای که مورد استقبال قبیله واقع شد، می گوید: وقتی به مقصد رسیدم، بزرگان قبیله به استقبالم آمدند. مردان در یک سمت ایستاده بودند، زنان و بچه ها در سویی دیگر، هیچ کدام از مردم قبیله زبان انگلیسی را نمی فهمیدند در نتیجه مجبور بودم با یاری یکی از کسانی که با زبان هدزایی آشنا بود، با آنها صحبت کنم. زبان آنها بیشتر از اینکه آوا یا کلمات خاصی داشته باشد، شامل صداهایی مثل کلیک و کلاک بود که با لحن های مختلفی ادا می شدند.
قبل از هرکسی، یکی از مردان بزرگ قبیله به سراغم آمد و از من خواست که در حلقه آنها بنشینم. منظور او جایی بود که گروهی از مردان دور هم نشسته بودند. زنان قبیله هم جای دیگری در همان حوالی نشسته بودند.دختر ماجراجو به طور اتفاقی، زمانی به قبیله رسیده بود که مردم مشغول اجرای نوعی مراسم خاص بودند، با رسیدن دخترک جوان، آنها مراسم شان را برای چند دقیقه متوقف کردند و بعد از ورود او، دوباره همه چیز از سر گرفته شد.
خانم پورت نوی می گوید: از چشم های پف نموده و قرمز مردان این طور به نظر می رسید که امروز، اولین روز اجرای برنامه نیست. مردان دور هم جمع شده و چیزی را که شبیه به مفصل جانوران بود آتش زدند. بعد که آتش روشن شد، همه کنار رفته و مشغول پک زدن به چپق هایشان شدند، به من هم تعارف کردند که بنشینم و آنها را همراهی کنم اما من نمی دانستم آن چپق قرار است چه بلایی سر من بیاورد، در نتیجه دعوتشان را رد کردم.همان قدر که کارهای هدزایی ها برای دختر گردشگر عجیب بود، آنها هم از تماشا او و رفتارش متعجب شده بودند. بعد از اینکه دعوتشان برای استفاده از چپق را رد کردم، متعجب و حیران به همدیگر نگاه کردند. انگار که رد کردن دعوت کردن آنها یک جرم بزرگ باشد مدتی با هم مشورت کردند و بعد هم قرار شد که مرا بابت رد کردن این درخواست تنبیه ننمایند.
مکالمه با زبان چلیک چلیک
روایت دختر ماجراجو بعد از انتها مراسم عجیب مردم قبیله، جالب است. به خصوص که او مجبور می گردد برای مدتی به تنهایی با مردم قبیله هدزا ارتباط برقرار کند. او می گوید: دو نفر راهنما که مرا به مرکز قبیله آورده بودند، از من خواستند به آنها اجازه بدهم تا مدتی مرا ترک نمایند. آنها قرار بود به روستایی در همان حوالی بروند و بزی که به عنوان حق ورودم معین شده بود را بخرند. بعد از اینکه تنها همراهان متمدن من ناپدید شدند، اوضاع به شکل عجیبی جلو رفت.
تمام قبیله، کار و زندگی شان را ول نموده و به من زل زده بودند. آن قدر این رفتارشان برایم عجیب بود که احساس کردم مغزم از کار افتاده است. مردم قبیله مثل گروهی که یک آدم فضایی دیده باشند، به من نگاه می کردند. لابد انتظار داشتند که من گروه را مدیریت کنم ولی من حتی زبان آنها را هم نمی دانستم سوزان تصمیم گرفت به جای مدیریت گروه، با آنها ارتباط برقرار کند. تنها ابزاری که او در اختیار داشت، دوربینش بود. عجیب به نظر می رسید اما او با همین دستگاه ساده توانست توجه این مردم اولیه را به خودش جلب کند. خودش دراین باره می گوید: دلم می خواست از چیزهای جالبی که اطرافم بود، عکسبرداری کنم.
اولین سوژه بانمکی که در اطرافم دیدم پسربچه ای بود که در آغوش مادرش نشسته بود. به سراغ پسرک رفتم و از او پرسیدم که آیا می توانم از آنها عکس بگیرم؟ هر دونفرشان به من پوزخندی زدند و به نظرم رسید که موافق هستند، به همین دلیل دوربینم را دستم گرفتم و بعد از چند صدای کلیک کارم را تمام کردم. به نظرم رسید که صفحه نمایش دوربین بتواند یخ بین ما را آب کند، عکس پسرک را به او نشان دادم و نتیجه، واقعا مرا شگفت زده کرد. جادوی نمایشگر دوربین در عرض چند دقیقه همه بچه های قبیله را دور من جمع نموده بود.
بعد از بچه ها، نوبت والدین شان بود که از تماشا دوربین شگفت زده شوند. در اول کار، پدر و مادر بچه ها که به نظر می رسید از بازی ما متعجب شده باشند، پایشان را عقب کشیده و از دور به کار ما نگاه می کردند اما مدتی که گذشت آنها هم جرات به خرج داده و جلو آمدند. اطرافم آن قدر شلوغ شده بود که به مردم اطرافم برای قرار گرفتن جلوی لنز دوربین نوبت می دادم.
منبع: سرنخ. دوهفته نامه حوادث و شگفتی ها. شنبه1 اسفند 1394.
منبع: همشهری آنلاین